متفرقه

داستان بسیار زیبای پسربچه و کلم !!

پسرک و کلم بروکلی

همانطور که می دانید کلم بروکلی سرشار از خواص درمانی منحصر بفرد و حاوی ویتامین های بسیاری حیاتی است که بخصوص در رشد کودکان تأثیر شگرفی دارد. اما از انجایی که اغلب کودکان بسیار بدغذا هستند امکان عادت دادن آن ها به خوردن سبزیجاتی مثل کلم کمی سخت است. به همین بهانه داستانی کوتاه با عنوان پسر بچه ای که از کلم متنفر بود را برایتان نقل می نماییم.اسم این داستان هست پسرک و کلم بروکلی .
این داستان کوتاه انگلیسی در رابطه با پسربچه‌ای است که از سبزی بدش می‌آمد. اما به‌ طور اتفاقی با یک کلم آشنا می‌شود و می‌فهمد که چقدر کلم می‌تواند برای سلامتی مفید باشد.

سطح داستان: متوسط

نوع داستان: کودکانه-تربیتی

لهجه: آمریکایی

این داستان‌ها برای کودکان بسیار مناسب است. بنابراین اگر می‌خواهید کودک شما زبان انگلیسی یاد بگیرد؛ سعی کنید قبل از خواب برای او این داستان‌های انگلیسی را بخوانید.

متن فارسی داستان پسرک و کلم بروکلی :

روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که علیرغم اینکه خیلی خوب و مطیع بود، از خوردن کلم متنفر بود. هر وقت مجبور می‌شد که آن را بخورد، بسیار می‌نالید و عصبانی می‌شد. یک روز مادرش تصمیم گرفت که او را به مغازه بفرستد که یک کلم بروکلی بخرد!! طبیعی بود که پسربچه از این رویداد غیرمنتظره، بیزار بود.

در مغازه، پسربچه با بی‌میلی، یک کلم بروکلی خرید. اما این کلم از آن کلم‌های قدیمی نبود. بلکه به‌طور اتفاقی کلمی بود که از بچه‌ها متنفر بود. پس از یک بحث‌وجدل شدید، پسرک و کلم بروکلی ، در سکوت، به سمت خانه رفتند. درحالی‌که عصبانیت خود را به‌ سختی مخفی نگه داشته بودند. در راه خانه، وقتی پسربچه در حال عبور از رودخانه بود، پایش لغزید و هر دو به داخل رودخانه افتادند و جریان رودخانه آن‌ها را به زیر آب کشید. با تلاش زیاد، موفق شدند که به سطح آب بیایند، و به یک تخته چوب چنگ بزنند، تا شناور باقی بمانند.

پسرک و کلم بروکلی درحالی‌که سرگردان و شناور بودند روی تخته چوب، مجبور شدند که زمان زیادی را با یکدیگر بگذرانند. وقتی‌که خیلی خیلی کسل شدند، درنهایت کارشان به صحبت کردن با یکدیگر رسید. آن‌ها همدیگر را بیشتر شناختند و با یکدیگر دوست شدند. آن‌ها بازی‌های زیاد عجیب غریبی با هم کردند؛ مثل ماهی بدون چوب، جا مخفی کوچک و پادشاه کوهستان‌ها.

با گپ و گفتی که پسربچه با کلم داشت، اهمیت سبزی‌هایی مثل کلم را، به‌ویژه در سن و سال نوجوانی خودش فهمید. و فهمید که چقدر بدگویی نسبت به سبزی اشتباه است. کلم هم، به‌نوبه‌ی خود، فهمید که بعضی مواقع طعمش برای بچه‌ها بسیار نچسب و عجیب غریب بود. بنابراین پسرک و کلم بروکلی با یکدیگر توافق کردند که وقتی به خانه رسیدند، بچه رفتار بسیار محترمانه‌ای با کلم داشته باشد، و کلم نیز نهایت تلاش خودش را بکند که مزه‌ی اسپاگتی بدهد!

توافق آن‌ها کمتر از یک موفقیت بزرگ نبود. مادر بچه خیلی تعجب کرده بود که بچه چقدر مشتاقانه کلم را می‌خورد. و پسربچه نیز داخل شکمش بهترین مکان مخفی را برای کلم پیدا کرده بود، درحالی‌که فریاد می‌زد، به‌به! عجب اسپاگتی خوشمزه‌ای!

متن انگلیسی و اورجینال داستان

The Boy and the Cabbage

There was once a boy who – although very good and obedient – hated eating cabbage. Whenever he had to eat it he would complain and get extremely angry. One day, his mother decided to send him to the market to buy… a cabbage! So the boy was, of course, disgusted at this turn of events.

At the market, the boy reluctantly purchased one, but this wasn’t just any old cabbage. It happened to be a cabbage which hated children. After an enormous argument, the boy and the cabbage set off for home, in silence, their anger barely below the surface the whole time. On the way, while crossing the river, the boy slipped and both of them fell into the rapids and were pulled under by the current. With great effort, they managed to come to the surface, grab onto a plank of wood, and stay afloat.

They had to spend so much time together, adrift on that plank, that after becoming mightily bored, they ended up conversing. They got to know each other, and became friends. They played many bizarre games, like the fish without a rod, the tiny hiding place, and the King of the mountain.

Chatting with his new friend, the boy understood the importance, at his young age, of vegetables like the cabbage, and how wrong it is to always be bad-mouthing them. The cabbage, for his part, realised that sometimes his flavour was a touch strong, and strange to children. So they agreed that when they reached home, the boy would treat the cabbage with great respect, and the cabbage would do its best to taste like spaghetti.

Their agreement was nothing if not a great success. The boy’s mother was greatly surprised at how willingly he ate the cabbage, and the boy prepared the best hiding place in his tummy for the cabbage, shouting “Mmm! What great spaghetti!”

—–

گرد آوریفردین کشت

منبعفردین کشت